سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک کلام حرف خودمونی

 

دانلود موسیقی خواب و آرامش
دانلود رمان میخواهم زندگی کنم
دانلود رمان عشق و هزار و یک شب
دانلود رمان در جستجوی بهار
دانلود رمان شبهای تهران
دانلود رمان لیلا
دانلود رمان زن قراردادی
دانلود رمان پری خانه پدر بزرگ
دانلود رمان وادی عشق و گناه
دانلود رمان زندگی دوباره
دانلود رمان اسیر تقدیر عشق
دانلود رمان ژالاب
دانلود رمان شایان
دانلود رمان چشمان وحشی
دانلود رمان بازی ایام
دانلود رمان عروس خانم کدومشونن
دانلود رمان رقص در خاطره
دانلود رمان غم های زندگی
دانلود رمان اشک مهتاب
دانلود رمان ماه عسل
دانلود رمان حس خفته
دانلود رمان لحضه عاشق شدن
دانلود رمان پریا
دانلود رمان تولد دوباره یک عشق
دانلود رمان عشق و هوس
دانلود رمان سالومه
دانلود رمان زمین عشق
دانلود رمان عشق تا ابد
دانلود رمان چشمان همیشه مست
دانلود رمان زن نیمه ی تنها
دانلود رمان شب شیشه ای
دانلود رمان کیش و مات
دانلود رمان رنج خورشید
دانلود رمان صورت پنهان
دانلود رمان سایه های عشق
دانلود رمان خاطره ها - غروب عاشقان
دانلود رمان آفتاب در پس سایه
دانلود رمان هم نوا با ترانه های دلتنگی
دانلود رمان نکند تنها بمانی
دانلود رمان ناقوس خاطره ها
دانلود رمان شبهای مهتابی
دانلود رمان رنگ گل نسترن
دانلود رمان عشق من خداحافظ
دانلود رمان دره های عشق
دانلود رمان صبح پشیمانی
دانلود رمان ویلای زعفرانیه
دانلود رمان سرنوشت
دانلود رمان گل یخ
دانلود رمان طلوع خوشبختی
دانلود رمان این روزهای بارانی
دانلود رمان قلب ستاره
دانلود رمان قلب شیرینم هدیه به تو

 

 

 

پسر بودن یعنی نافتو که بریدن روش 2 سال حبس هم بریدن
 

پسر بودن یعنی فقط تا اخر دبستان بابا مامان پشت سرتن بعدش جامعه بزرگت میکنه
 

پسر بودن یعنی فقط یه سال وقت داری که کنکور قبول نشی
 

پسر بودن یعنی بعد 18 دیگه یا سربازی یا سربار
 

پسر بودن یعنی استرس سربازی و حسرت درس خوندنه بدون استرس
 

پسر بودن یعنی بعد بابا، مرده خونه بودن، سنم نمیشناسه یعنی چی؟؟ یعنی بابا نباشه نون باید بدی حالا 5 ساله باشی یا 50 ساله

پسر بودن یعنی حفظ خواهر و مادر و همسرت از هر چی هیزیه

پسر بودن یعنی آزادی که از ( آ ) اولش تا ( ی ) آخرش همش مسئولیته

پسر بودن یعنی جنگ که شد گوشت تنت سپر ناموسته

پسر بودن یعنی یه سگ دو زدن واسه یه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نیاری

پسر بودن یعنی واسه عید لباس نخری که دخترت واسه خریده لباس کم و کسر نیاره

"پسر بودن یعنی بی پول عاشق نشی"

پسر بودن یعنی حرفایی که میمونه تو دل

پسر بودن یعنی " مرد که گریه نمیکنه "

پسر بودن یعنی همیشه بدهکار بودن به همه

پسر بودن یعنی بعد سربازی روز اول کلی تحویلت میگیرن روز دوم به چشه زالو نگات میکنن

پسر بودن یعنی .­......... مسئولیت مسئولیت

یکم به خودمون بیایم ببینیم کجا وایسادیم...


 


ارسال شده در توسط amir

 

 

 

مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :

"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "

 


ارسال شده در توسط amir



 

یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی ر ا که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر ازسنگریزه بود.
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
   1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کندتا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. 
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

نتیجه:
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ روزهامون رو با افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه طی کنیم

 


ارسال شده در توسط amir



زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید   .

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت

نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی

همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»

پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »



ارسال شده در توسط amir



 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها افراد زیادی اونجا نبودن 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد

که نهایتا 60-70 سالشون بود

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای

زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و     ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران

و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش کردم و بهش تبریک

گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای

خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو

دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش به محض اینکه برگشت من رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه

بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و

خدای خودم

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن

رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که

ماهیچه نخوردم پیر مرده در جوابش گفت ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان هم بخوام

ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو

تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن بعد امدم

بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم گفت داداشمی پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو

تحقیر نکنم این و گفت و رفت

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم...


 


ارسال شده در توسط amir


 


دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

 


ارسال شده در توسط amir






این داستان رو خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی فرصتش پیش نمیومد.ماجرای این داستان کاملا واقعیه و

درسال 80اتفاق افتاده منتهی اسامی رو تغییردادم .این ماجرای واقعی یک

عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد.ماجرایی که شاید هیچ وقت از

ذهن بازیگران آن پاک نشود    …

درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که :

   

اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت

شدآآآآ    …

چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن

بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم

نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواده مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل

من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم

برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم

داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم

نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم     .

حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم

ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد     .

ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای

همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم بااینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش

بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.

این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی

و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از

شیرمرغ تا جون آدمی زاد …

این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من

نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر

یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل

کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.

حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود

نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .

تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی

بود؟

من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد

.متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.

یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از

رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.

براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد

چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی

درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و

من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی

حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .

کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم

اینکاررو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .

چند ماه بودکه گیرداده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه

نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….

تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه

شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش

زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش…

بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه

اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.

همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …

وای خدای من ساعت 8 شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت

دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار

تامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که باماشین خودم کمتر از 5دقیقه اون رو طی میکردم .سریع

ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم

بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .

ساعت داشت 10میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم

.همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان

جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .

یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده

به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟

نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف

اتاق که بفرمائید.

پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود

سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون

ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .

ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از14سالگی مجبوربوده هم کار

کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم

میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش

رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه

طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم

بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار

مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …

دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده

بود.

نزدیکهای ساعت 12بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم

مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش

شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی

کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین

حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد

رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار

برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا

حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .

چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده

ای وجود نداره ؟ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته

…نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم که اینقدر

هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟

نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست

وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم

تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه

کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو

بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار

شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به

بازیچه خودش کرده …

گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه OK رو

زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک

زن اومد که میگفت :الو…الو…

تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.

-ببخشید فرخنده خانم ؟

-بله خودم هستم !شما؟

- من ریحانه هستم خواهر حمید

آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.

-راستش….

چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده

بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما

منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره

مرورشون کردم….

آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید

پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره

شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .

خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش

برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :

امام رضا سلام

ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو …

اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا

ناراحت نشن …

ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود…

حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم

شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی

بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید...





 


ارسال شده در توسط amir



چند دسته گل مریم توی دستهاش گرفته بود که دیدمش .

از نگاه معصو مانه اش خوشم اومد. گلها رو ازش خریدم و خواستم کنارم 

بشینه تا ازش بپرسم چرا گل فروشی می کنه؟!

با شرم کنارم نشست و دستها ش رو ُمشت کرد روی زانو ها ش.

سرخی ملایمی بر گونه هایش نشسته بود. یک لحظه سرش را بلند کرد

چند قطره اشک حلقه زده بود گوش? چشمها ش.

خواست چیزی بگه اما انگار زبانش را قفل کرده باشند، لبها ش از هم باز نمی شد.

با دستم انگشتها ش رو لمس کردم تا گرمای عاطفه رو حس کنه و حرف بزنه.

کمی راحت تر نشست. دستهاش رو ُبرد طرف روسری گلداری که سرش بود

گره اونو ُشل کرد تا بهتر بتونه نفس بکشه.پا هاشو دائم می کشید روی زمین .

انگار دلهره داشت.


دلم براش می سوخت. هوا سرد بود و اون فقط یک ژاکت کهنه تنش بود.

بارون نم نمک داشت می اومد. دختری از کنارمون رد شد. کا پشن صخیمی تنش بود

با یقه پوست. شال گردن وکلاهی که سرش کرده بود اونو از سرما حفظ می کرد. 

نگاه سرد و تحقیر آمیزی به دختر ی که کنار من روی نیمکت نشسته بود کرد. 

دقایقی بعد برام گفت که چرا بجای رفتن به مدرسه این وقت روز داره گل فروشی می کنه.

گفت که جز یک پدر علیل کسی رو نداره. گفت که....

ناگهان ماشین وانتی جلوی پیاده رو توقف کرد. مرد تنومندی پیاده شد و یک راست

اومد طرف ما . دخترک رنگ به رنگ شد حس کردم دستهاش داره می لرزه.

مرد یقه پیرهنش رو گرفت و در حالیکه کشون کشون اونو می برد طرف ماشین سیلی محکمی زد توی صورتش و گفت : همه گلها رو فروختی یا مجانی دادی به این مردک.!

وقتی ماشین حرکت کرد صورت کبود دخترک از پشت شیشه ماشین ،تابلویی از فقر رو 

نشون می داد که نقاشش یک آدم بی عاطفه و پست بود....

 

دختر بچه هایی که کودکی از آنها گرفته شده!

 


ارسال شده در توسط amir



دو تا رفیق عاشق یک دختر میشن

دختره میگه من 2 جام مشروب برای شما میارم

تو یکیش زهر ریختم ...

هرکس زنده بمونه اون با من ازدواج میکنه ...!


رفیق اولی میخوره میگه : به سلامتی این که من بمیرم و رفیقم به عشقش برسه ♥

رفیق دومی میخوره میگه: به سلامتی این که من بمیرم و رفیقم به عشقش برسه ♥


بعد دختره یه پیک میخوره میگه زهر تو این بود !

میخورم به سلامتی رفاقت این دو رفیق ، که هیچوقت به هم نخوره ..


♥ به افتخاره همه دختـرهای باوفا و بامرام

 


ارسال شده در توسط amir

 

روزی مردی، عقربی را دید که درون اب دست و پا میزند، او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،اما عقرب انگشت او را نیش زد.مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از اب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش

زد.رهگذری او را دید وپرسید:برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟مرد پاسخ داد:این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.
 

تقدیم به کسانی که نیش عقربها از دوستان خود خوردند و حرف نزدند و دوباره عشق ورزیدند.


ارسال شده در توسط amir
<      1   2   3   4   5   >>   >

داستان عاشقانه آوا و پسر سرطانی
داستان جالب و خیلی زیبا عاشقانه و غمگین اثبات عشق
داستان جالب و بسیار زیبای عشق واقعی
داستان بسیار زیبای شاخه گل خشکیده
داستان سوتفاهم عاشقانه به نام اگر کمی زودتر
داستان کوتاه عشق رنگین کمان و مروارید
داستان فوق العاده زیبای ابراز عشق
علت دیوانگی
داستان غمگین و عاشقانه و بسیار زیبای \من اینو میدونستم
داستان بسیار زیبای انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم
داستان زیبای عشق و آرامش
داستان زیبای پالتو
* بهت گفتم دوست دارم * حتما بخونید
داستان زیبای ،زیباترین قلب
داستان بسیار زیبای عشق و دیوانگی
داستان زیبا و عاشقانه ی دلیل عشق
داستان زیبای دختر کوچولوی فدا کار
داستان کوتاه زیبای سیگار
داستان زیبای عشق واقعی
داستان عاشقانه وغمگین عشق مرده
داستان *عاشقان مرده* غم انگیز واقعی
داستان زیبای خراش های عشق مادر
داستان زیبا و پر احساسی *احساس مادرانه
داستان زیبای شب عید
داستان واقعی بغض دار
داستان زیبای عشق فراموش شده
داستان زیبای مادر بد بخت
رابطه دختر و پسر 1
رابطه دختر و پسر 2
رابطه دختر و پسر 3
رابطه دختر و پسر 4
رابطه دختر و پسر 5
داستان زیبای شرط عشق
داستان زیبای عشق بر خاک رفته
داستان زیبای تو اگه بری من میمیرم
داستان زیبای عشق حقیقی
داستان زیبای خیانت خاموش
داستان زیبای قلب
داستان زیبای دختر نادان
داستان زیبای ماجرای گوزیدن دختر دانشجو
داستان زیبای مرا بغل کن
داستان زیبای دخترک بینوا