دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم . . .
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت می مونم عشقم . .
دختر: خیلی دوستت دارم . .
پسر: عاشقتم عزیزم . .
.
.
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..
پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟
پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟!!
چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .
پرستار: شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد...
با داداشش دعوام شد..
آخه فهمیده بود من دوستش دارم,با رفیقاش تو دبیرستان دور من جمع شدن منم به دوستام گفتم هیچکس حق نداره بیاد جلو،اولین مشت رو زد تو چشمم و من فقط دفاع کردم دومیش رو به
اون چشمم زد و من فقط و فقط دفاع کردم دریغ از ضربه ای....خلاصه اینقد زد که از دماغم خون می چکید و چشمام کبود شده بود....فرداش منو دید و چشمای کبودم رو بوس کرد و گفت بی
عرضه حداقل تو هم یه مشت تو صورتش میزدی و من فقط بهش خندیدم.....
آخه روم نشد بهش بگم" چشماش خیلی شبیه تو بود"
عشق یعنی این!!!!
پسرم بیا پای تخته به چند تا سوال جواب بده
بفرمایید بپرسید خانم معلم
جانداران به چند گروه تقسیم میشن ؟: چهار گروه خانم معلم
به نظرم اشتباه جواب دادی ولی حالا بشمار ببینم : گیاهان ، حیوانات ، انسانها و بچه ها
معلم : بچه ها مگه انسان نیستن ؟
حق با شماست خانم معلم پس میشن سه گروه
خیلی خوب دوباره بشمار: گیاهان ، حیوانات و بچه ها
پس انسانها چی شدن : اونایی که قلباشون پر از عشق و محبت بود تو گروه بچه ها موندن بقیه هم رفتن به گروه حیوانات خانم معلم ...!!!
پسری دختر زیبایی را دید و شیفته اش شد ، چند ساعتی با هم در خیابان قدم زدند ، که یک دفعه یک بنز گران قیمت جلوی پاشون ترمز زد ، دختر به پسر گفت: خوش گذشت اما نمیتوانم به پیاده رفتن ادامه دَهم... سپس نشست تویِ ماشین ، راننده بهش گفت : خانوم ببخشید میشه پیاده بشی؟ ... من راننده این اقا هستم !!!!
روزی با تاکسی عازم فرودگاه بودیم. ما داشتیم در
خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک
ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید.
رانندة تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد،
و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر
متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بیرون آورد و
شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط
لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این
است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
با تعجب از او پرسیدم: ((چرا شما این رفتار را کردید؟
آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما
رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده
تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش
نکرده و برایتان توضیح میدهم:
((قانون کامیون حمل زباله.))
او توضیح داد که بسیاری
از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند.
آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و
ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق
وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند
تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان
بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
آشغال های آنها را نگیرید تا به افراد دیگر ی در
سرکار، در منزل، یا توی خیابان پخش کنید.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند
که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند و
باعث ناراحتی آنها شوند.
زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که صبح با تأسف
از خواب برخیزید، از این رو.....
((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند
دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی
ندارند دعا کنید.))
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید
و نود درصد نحوه برداشت شماست.
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد
مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب
را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت
مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و
آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را
دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم
پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
دوستای خوبم داستان عشق من هم خیلی طولانیه هم خیلی پیچیده است .
اگه بخوام بنویسم از شاهنامه فردوسی هم بیشتر طول میکشه. هم اینکه خیلی
خیلی غم انگیزه و من نمیخوام شماها رو با خوندن داستان خودم ناراحتتون کنم
چون عشق من بر اثر یه سانحه خیلی خیلی دلخراش از دنیا رفت.
ولی در حد یه چند خط بهتون توضیح میدم و پیشاپیش از اینکه اگه شما با خوندن
جملاتی که احساسم و نسبت به عشقم میگم ناراحتتون میکنه ازتون معذرت میخوام.
من عاشقش شدم و دیوانه وار دوسش داشتم اونم من و دیوانه وار دوست داشت طوری
که اگه یه روز هم دیگه رو نمیدیدیم اون روز بدترین روز عمرمون بود.
حتی با وجود اوردن رتبه نسبتا خوب که باهاش میتونستم رشته و شهر و دانشگاه
خوب قبول بشم رشته و دانشگاه و شهر خودم و انتخاب کردم چون نمیتونستم ازش
حتی یه روز هم دور بشم.
خلاصه تقدیر اجازه نداد ما با هم باشیم و اون بر اثر تصادف دم به دم جان
سپرد و منو تنها گذاشت.
الآن یک سال و خورده ای از اون روز نفرین شده میگذره و همچنان از ته دل
اسمش و فریاد میزنم ولی اینم بگم از خدای مهربون هیچ گله و شکایتی ندارم
چون میدونم همه کاراش از رو حکمت و حساب و کتابه.
و اما نامه من به عشقم:
امروز تقریبا یک سال و نیم از فوت تو میگذرد و من همچنان تو را فریاد میزنم
و تنها تو را میخوانم.
یک سال است که تو رفتی و من تنهای تنهایم.
یک سال است که هر دو- سه روز یک بار به سر مزار مبارک و شریفت می آیم و تو
را میخوانم.
یک سال است که هرشب به یاد تو میخوابم تا بلکه تو را در خواب ببینم اما
انگار من دیگر لیاقت دیدن تو را حتی در خواب هم ندارم.
میخواهم امروز از تو بنویسم از تویی که تنهایی هایم پر از خاطرات توست.
از تویی که پشت حصار خستگی ام نشستی و برایم نگاهت چه ماندگار شد. آن نگاه
های طلایی و رویایی ...
برای تویی که قلبم منزلگه یاد توست.
برای تویی که احساسم از آن توست.برای تویی که تمام هستی ام در نبود تو غرق
شد...
برای تویی که چشم هایم همیشه به راه تو دوخته شده است.با اینکه میدانم هرگز
ممکن نیست که برگردی.
برای تویی که هر لحظه ای دوری ات برای من مثل یک قرن است...
برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است .
امشب دلم بی شمار گرفته است.برای تو برای مهربانی های تو.برای گرمی صدای تو...
من امشب برای تو مینویسم...نه امشب بلکه تمام عمرم را برای تو مینویسم و
میخوانم.
راه میروم و حرف میزنم و تنها تو را میخوانم.
من با تو از شوق این محال که دستم به دست توست شانه به شانه ی تو جای راه
رفتن پرواز میکنم.
آن لحظه های پر مات در انزوای خویش یا در میان جمع خاموش مینشینم موسیقی
نگاه تو را گوش میکنم.
در این شبانگاه دلواپسی دست هایم را به نردبان گریز می آویزم و در امتداد
پنجره های روشنایی و چشمان خون پالای شفق تو را فریاد میزنم.
اما صدایی از تو بگوش نمیرسد .
تورا چگونه نجویم وقتی که لحظه به لحظه نفس هایم را از تو دارم؟
تورا چگونه نبویم تا مادامی که تکه ای از وجود تورا بر بالشت خیال من میدوزند؟
روزهای دور یا خیلی نزدیک روزی میرسد که فرشته ای از آن سوی دنیا می آید و
سهمی از وجود تو برایم می آورد و امیدوارم که هر چه زودتر همان فرشته مرا
با خود به سوی تو ببرد...
ای کاش میدانستی که برای یافتن تکه ای از آرزوی دیدن مجدد تو تمام باغ های
خیال را پروانه وار جستم اما کو نشانی از تو؟
آیا حرفهای مرا از پس اشکهای نقره ایم میشنوی؟
آیا احساس مرا در میان طردی اقیانوس نا آرامم درک میکنی؟
آیا میدانی آن روز برای ماندنت چقدر دعا کردم.چقدر خدا را صدا زدم.
آن روز به تمام عمرم گریه کردم و با زاری و التماس ماندن تو را از خدا خواستم
اما روزگار چهره ی سنگدل خودش را به رخم کشید و تو رفتی و من را تنها
گذاشتی ...
آه ... نمیدانم چرا خدا با ما چنین کرد...شنیده ام که هرکه را بیشتر دوست
دارد بیشتر می آزاردش.
مگر خدا چقدر من را دوست دارد؟!
چرا خدای مهربانم گریه های مرا ندید...ناله هایم را نشنید...صدای قلبم
را...فریاد سکوتم را...نمیدانم چرا نمی شنود ؟
و تو ای ، ای پاره ی تنم آیا عطش با تو بودنم را درک میکنی
ای عشق من چرا تنهایم گذاشتی؟
مرا در این پس کوچه های نفرین شده تنهایی ، تنهایم گذاشتی...
ای کاش تو برگردی.
ای کاش میدانستی پس از رفتنت تن نحیفم را با کوله باری از علامت سوال با یک
حرف نا گفته در پس فریادهای بی صدایم تا به هرجایی که بگویی کشیدم و از ته
دل فریاد کردم:
ای خدا چرا؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟
خدایا این صدا را میشناسی؟
کوه ها سنگ ها بشنوید صدایم را...
آیا کسی هست که به من بگوید فلسفه نماندنش چه بود...!؟
منم ادم بی سرو پا ولگرد سیگاری رفیق باز
شر درس نخون...بودم که تو محله همه میشناختنم اما دختره از من خبر نداشت که
چه جور ادمی هستم منم دیگه نمخواستم پیش این دختر اونجوری باشم سعی کردم
اخلاقمو عوض کنم دوستام هم ادمای مث خودم بودن ریخت و قیافه خوبی نداشتن
واسه اینکه دختره همسایه مون چیز زیادی ازم نفهمه به دوستام گفتم که دیگه
نیاین در خونه مون کاری داشتین زنگ بزنین خودم میام پیشتون همین کارم کردم
دختر همسایه واسه اینکه دختر کوچیک بود معمولا داداش کوچیکش رو میبرد مغازه
یا میومد دنبالش از کوچه میبردش خونه منم همیشه اون رو از پشت پنجره یا
شکاف در پارکینگ نگاه میکردم خلاصه یکی دو ماه گذشت از اخلاق و حجاب دختره
خیلی خوشم اومد واسه جلب نظر دختره تو محله دیگه شلوار محلی نمیپوشیدم بجاش
شلوار یا گرمکن ورزشی میپوشیدم دوستام از این طرز لباس پوشیدنم تعجب کردن
مدتی بود که دیگه زیاد به دوستام توجه نمیکردم جواب تلفن ها شونم نمیدادم
تا کم کم ازم خسته بشن.
آخرای مدرسه بود که سعی کردم علاقه ای رو که به این دختر دارم رو بهش نشون
بدم اما روم نمیشد که چه جوری بهش بگم اصلا باید فارسی حرف بزنم یا
کردی...میترسیدم نکنه به باباش بگه یا... مدرسه تموم شد اولای تابستون بود
بعضی وقتا میرفتم جلو چشم دختره تا چیزی بگم اما روم نمیشد اونم سرشو
مینداخت پایین و رد میشد از دل من خبر نداشت که...من معمولا تابستونا کار
ساختمانی میکردم وقتی دیدم روم نمیشه چیزی بگم نا امید شدم و میخاستم
بیخیال بشم یکی دو ماهی از تابستونو کار کردم بعد کار که برمیگشتم خونه سعی
میکردم اون منو با این سر و وضع خاک آلود نبینه تابستون داشت تموم میشد که
بابام گفت: این خونه کوچیکه میخوام بفروشم یه خونه بزرگتر بخرم یکی دو هفته
بعدش اون خونه رو فروخت هر کاری کردم منصرفش کنم نشد که نشد خلاصه از محله
قدیممون رفتیم یه محله دیگه ولی من هر روز به محله قدیممون میرفتم تا دختره
رو ببینم مهر ماه که شد دوباره مدرسه باز شد من هر روز میرفتم نزدیک خونه
دختره تا مدرسه شو پیدا کنم که البته کار سختی هم نبود زود مدرسه شو پیدا
کردم فهمیدم که سال اول دبیرستانه تو یه دبیرستان نزدیک خونه جدیدمون دیگه
نمیخاستم مث تابستون فقط نگاش کنم چند روزی از مدرسه نگذشته بود که بالاخره
رفتم به دختره پیشنهاد دادم .
یادمه بهش گفتم دوستت دارم اولین ابراز علاقه بود که بهش کردم اونم حسابی
از این کارم جا خورد ترسید لپاش سرخ شده بود با صدایی بغض آلود بی میلی
خودشو نشون داد و تهدید کرد که همین جا وایسا تا به بابام بگم. اینو گفت و
رد شد من خیلی بیشتر خوشحال شدم که بار اول اینجوری جواب داد البته کمی
عصبی هم شدم و رفتم.
یکی دو روز بعد دوباره بهش پیشنهاد دادم اما بهم اعتنایی نکرد نمیدونستم
باید چیکار کنم اما ازش خوشم اومده بود همیشه با یکی از دوستام که باهاش
جور بودم میرفتم میدیدمش بیشتر وقتا بهش میگفتم دوسش دارم اما اون تحویلم
نمیگرفت از دستش عصبی شده بودم یه حسی بهم میگفت که بیخیال نشو داره ناز
میکنه اما واقعا ناز هم حدی داره چند بار دیگه هم بهش شماره دادم اما قبول
نمیکرد بهش میگفتم عاشقش شدم میگفت بی خود ولی من دست بردار نبودم تا حالا
هم با هیچ دختری رابطه نداشته بودم بلد نبودم باید چیکار کنم.
همین جوری چند ماه دیگه هم گذشت وقتی دیدم که ازم شماره نمیگیره از طریق
یکی از هم کلاسیاش که دوست دختر یکی از دوستام بود بهش شماره دادم منتظر
موندم بهم زنگ بزنه یا اس ام اس بده اما خبری ازش نبود اون همه مدت که
پیشنهاد دادم یا به فکرش بودم یه طرف این چند روزه که شماره داده بودم یه
طرف واقعا انتظار کشیدن سخته ها تا این که یه روز خودش بهم گفت شماره مو
داره و بهم زنگ میزنه منم خیلی خوشحال شدم مدتی بعد از طریق دوست دختر
دوستم بهم پیام داد که یه خط واسم بخره تا بهش زنگ بزنم منم واسش خریدم
وقتی رفتم سر راهش دیدم اونم یه نامه تو دستشه وقتی خط ایرانسلی رو که تو
پاکت نامه گذاشته بودم بهش دادم اون هم یه نامه بهم داد و گفت چه
تفاهمی؟منظورش این بود که خبر نداره پاکت نامه که من بهش دادم فقط یه خط
اعتباری توشه اولین دروغش رو بهم گفت اون اولا بهم اعتماد نداشت و نمیدونست
که قصدم چیه بهش حق دادم چیزی به روش نیاوردم مدتی بعد یه شماره ناشناس بهم
اس داد و خودشو معرفی کرد و گفت خطی رو که بهش دادم رو گم کرده و گفت فقط
همین یه بار میتونم اس بدم بگو چیکار داری؟ این همه مدت بهم میگی کارت دارم
حالا کارت رو بگو؟منم قصدمو واسش گفتم بعد یکی دوساعت اس بازی گفت فقط
میخواستم قصدتو بفهمم و این شماره مه هر وقت تونستم بهت اس میدم اینجوری
دوستی مون شروع شد و علاقه مون نسبت به هم زیاد شد اما همون روزای اول
دعوامون شد ولی زود اشتی کردیم تازه عشقمون شروع شده بود چه عاشقانه ها که
واسه هم نگفتیم!هر روز واسه دیدنش میرفتم سر راه مدرسش از همون اولین روزا
که همسایه شدیم یکی دو تا از پسرا میخواستن برن دورو ورش اما از من
میترسیدن اخه همون اول اول که دیدمش به دختر بازای محل گفتم این دختر مال
منه اونا هم نمیتونستن رو حرفم حرفی بزنن اره دیگه همون اولا که دوست شدیم
با هم قرار گذاشتیم روزای خوبی بود
با همدیگه مهربون بودیم نزدیک تعطیلات نوروز بود که خیلی چیزای جدید از
همدیگه فهمیدیم مثلا فاطمه(دوست دخترم) فهمیده
بود که من بد جور عاشقش شدم واسه همین زیاد ناز میکرد اگه حرفمون میشد من
معذرت خواهی میکردم همیشه واسش شارژ میخریدم ...اونم ادعا میکرد که آدم
مغروریه ولی دوسم داره عاشقم شده نمیدونم شاید راست میگفت بعضی وقتا که اون
میتونست بیاد بیرون با هم قرار میذاشتیم و عاشقانه قدم میزدیم یا میرفتیم
کافیشاپ با هم حرفای خصوصی که همه دختر پسرا میزنن زدیم چند وقت بعد با
ماشین بابام میرفتم قرار با ماشین راحت تر بودیم
خلاصه تابستون شد یه مدتی کار کردم نمیتونستم زیاد به فاطی اس بدم اونم
ناراحت میشد ولی زیاد به روم نمیاورد اما من میفهمیدم که از کار کردنم
ناراحته بعد ظهرا که از کار میومدم خسته و کوفته به فاطی اس میدادم شب که
دیگه به زور خودمو بیدار نگه میداشتم تا بهش اس بدم ولی نمیگفتم خوابم میاد
اخه دوستش داشتم اما اون بازم ناراحت بود که من کار میکنم منم بخاطر اون
کارگاه ساختمانی رو که تازه زده بودم تعطیلش کردم ضرر زیادی بهم زد اما این
که واسه من چیزی نبود اگه ازم میخواست بمیرم میمردم دیگه بیکار بودم
تابستون عشق و حال زیادی با هم داشتیم ولی یکی دو بار اساسی دعوامون شد که
با منت کشی من درست شد
اون میدونست که منعاشقش شدم ازم سوءاستفاده
میکرد غرورش بیشتر و بیشتر شد هر وقت هم کار اشتباهی میکرد معذرت نمیخواست
باید یادش مینداختم که اشتباه از اون بوده تا معذرت خواهی میکرد یه اخلاقای
بچه گونه ای داشت که حال آدمو میگرفت تو این مدت فهمیدم که پسر عموش خاطر
خواهشه با اینکه تا حالا پسر عموش رو ندیده بودم خیلی ازش بدم میومد اما یه
چیزی که ارومم میکرد این بود که فاطمه میگفت منو دوست داره یه بار که از
کافیشاپ برمیگشتیم پسر عموش رو شانسی دیدیم ما تو ماشین بودیم دست فاطی تو
دستم بود خیلی احساس زرنگی و غرور میکردم
یه سربازم سر راه مدرسه فاطی بود که همیشه نگاش میکرد وقتی فاطی اینو بهم
گفت خیلی عصبی شدم رفتم سربازه رو تهدید کردم که این دختره دختر داییمه حق
نداری نگاش کنی یه مدت بیخیال شد اما مدتی بعد به خودم گیر داد و گفت دختر
دایی تو دوس دارم همینو که گفت یکی زدم تو گوشش اصلا نمیترسیدم که بندازنم
زندان یا هر چی سرباز دیونه هم گفت بزن هر کاری دوست داری بکن ولی دختر
داییت مال منه مردم دورمن جمع شده بودن بردمش یه جا خلوت همه داستانو واسش
گفتم ولی باورش نمیشد دوباره دعوامون شد من ازش دق داشتم اخه چند بار که
واسه دیدن فاطی اومده بودم گرفته بودنم ازم هم تعهد گرفتن اون روز دق دلمو
خالی کردم تا اونجا که تونستم زدمش بعد یه مدت دوست شدیم و ازم خواست که
واسه اثبات حرفام با فاطی از جلو کلانتری رد بشم منم این کارو کردم یادمه
سربازه وقتی مارو با هم دید انگار دنیا رو سرش خراب شد این فقط یکی از
کارای بود که من واسه فاطی انجام دادم اون خودش ازم میخواست که هرکی مزاحمش
بشه رو ادب کنم منم از خدام بود که نذارم کسی مزاحمش بشه
از رو عشق و علاقه واسه همدیگهنامه عاشقانه هم
مینوشتیم البته من زیاد نامه نمینوشتم اخه دست خطم خوب نبود و ادبیاتم که
همون جور که میبینین چنگی به دل نمیزنه دوباره
مدرسه شروع شد کمی از هم دیگه سرد شده بودیم اونم تو خونه بهش شک کرده بودن
نمیتونست زیاد اس بده چند روز یه بار اس میداد همش دنبال بهانه میگشت که
این رابطه رو تموم کنه دیگه مث قدیم بهم احترام نمیذاشت
یه بار با یه خط که اون شماره شو نداشت امتحانش کردم و خودمو جا پسر عموش
معرفی کردم اونم مطمئن نبود که واقعا پسر عموشم یا نه بهم گفت اگه راست
میگی اسم مامانت چیه من که اسم مامان پسر عموش رو نمیدونستم پیچوندم و اخرش
بهش گفتم که خودم بودم امتحانت کردم خیلی عصبی شد بد جور حرفمون شد من فکر
میکردم هر کاری کنم میبخشتم اما این دفه نبخشید هر کاری کردم دلشو به دست
بیارم نشد حلقه ای که واسش خریدم پرت زد جلو پام خیلی تحقیر شدم
از نا امیدی میخواستم خود کشی کنم یه نامه واسش نوشتم و حلقه رو هم دوباره
برداشم و بهش دادم واسش نوشتم میخوام چیکار کنم یه روز صبح داشت میرفت
مدرسه رفتم جلو راه ش نامه رو با حلقه بهش دادم و جلو چشش چند تا کپسول
ترامادول رو با هم خوردم تا نزدیک ظهر منتظر بودم بهم زنگ بزنه اما زنگ نزد
از اون به بعدشو یادم نمیاد وقتی به هوش اومدم دیدم بیمارستانم چند روز بعد
بهش اس دادم اما اون نمیخواست ادامه بده و بهم توهین کرد کفری شدم و اینقده
تهدیدش کردم که مجبور شد باهام رفاقت کنه
چند روز که گذشت اروم شدم و قسم خوردم که کارش ندارم مجبور نیست باهام
ادامه بده اونم گفت اگه تمومش کنیم خیلی بهتره منم حرفی نداشتم ولی خیلی
ناراحت بودم هر چی اس داد نگاشونم نکردم ببینم چی نوشته اخه خداحافظی کرده
بودیم کمی اروم شدم دیدم چند تا اس داده که میخواد تا اخر عمر با هم باشیم
و از این حرفا اولین باری بود که غرورشو گذاشت زیر پا واسه همین دوباره
اشتی کردیم ولی دیگه مث قدیم نبود
خودش همیشه میگفت که میره پیش مشاور مدرسه لعنت به مشاور مدرسه شون که هر
چی میکشم از دست اون میکشم میگفت مشاور بهم میگه چه جوری باید یه نفر رو
فراموش کنی یا چیکار کنی کهعشقت فراموشت کنه تا
این که یه ماه پیش با هم قرار گذاشتیم بریم سینما اون روز ماشین بابام دست
خودش بود منم که ماشین نداشتم به فاطمه گفتم بیا با تاکسی میریم اونم قبول
نکرد و بهم گفت هر وقت ماشین دستت بود قرار میذاریم و هیچوقت حاضر نیستم یه
قدم باهات پیاده بیام خیلی بهم برخورد بهش گفتم پس دیگه هیچ قراری در کار
نیست بهش گفتم تو فقط بخاطر ماشین با من دوست
شدی؟گفت هر جور دوست داری فکر کن
بله دوستان میخواستم بگم هر کسی لیاقت خوبی نداره من عاشقش شده بودم اون
ازم سوء استفاده کرد با این که این حرفا رو دخترا میزنن ولی بخدا با احساسم
بازی کرد ابروم پیش بابا مامانم رفت پیش دوستام 90درصد دوستامو بخاطر اون
از دست دادم غرورمو شکست دلمو شکست دیگه از هر چی دختر مذهبیه بدم میاد
واقعا بعضی دخترا مث گربه هستن که هرچی بهش
خوبی کنی یادش میره اخرش یه چنگ هم میزنه رو دستت حتی اندازه سگ هم وفا
ندارن که یه تیکه نون میندازی جلوش تا از خودت نرونیش از پیشت نمیره...
همه چی از چت شروع شد ... از اینترنت ... کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق
نمیشدم .
اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست ... مهم الانه که دارم
از دستش میدم .
بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن
چنانی جلوی در
منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه
بودم .
خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن
خاک تو سرت، دیگه
چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه...
عشق چت داشتم ... اون قدر تو چت مسخره بازی درمی آوردم که تک تک پسرا
میومدن و بهم پیغام
خصوصی میدادن و شماره و ...
بازم محل نمیدادم میرفتم چت که بخندم ای کاش پاهام قلم شده بود و نمیرفتم ...
چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس
بدی بهش نداشتم .
عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم
نمیتونستم به دوستی با
کسی فک کنم .
بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به
قول خودش با هم آشنا
شیم (حرف همیشگی پسرا)
یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .
دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس
دادم خیلی زود
شناخت و گفت فلانی هستی و ....
ارتباطمون هر لحظه بیشتر میشد. ولی اسمی از عشق و دوس داشتن نبود انگار
واسه همدیگه دو تا دوست اجتماعی بودیم مشکلاتمونو به هم میگفتیم واسه هم
راه حل پیدا میکردیم بدون اینکه همدیگرو ببینیم .
یه روز با کلی اصرار و خواهش منو کشوند سر قرار و اونجا اعتراف کرد که خیلی
وقته دوسم داره و دیگه نمیخواد واسش یه دوست معمولی باشم .
به قول خودش میخواست عشقش باشم، نفسش باشم، کسی باشم که همه ی زندگیشو
باهام تقسیم کنه...
حس خوبی داشتم حس غرور همراه با یه شادی غیر قابل وصف .
یه ماهی گذشت ... احساسشو به پام می ریخت ... قبل از اون هم که من دوست
پسری نداشتم کم کم بهش دل بستم.
بعد از یه ماه که هر روز از دوس داشتنش بهم میگفت، بالاخره به خودم جرات
دادم و اولین دوست دارم رو بهش گفتم .
بهم زنگ زده بود و از پشت تلفن از خوشحالی داد میزد. گریه میکرد... توی
اتوبان بود. اتوبان هنگام.
بعدها هروقت با هم از اونجا رد میشدیم، پیاده میشد و اون جایی رو که اولین
بار بهش گفته بودم دوست دارم و نشونم میداد ...
چه روزای قشنگی بود بغلش برام همه چیز بود پناهگاه همه ی بدبختیام .
همیشه شونه هاش از گریه هام خیس میشد و آرومم میکرد ... حرفاش، محبتاش،...
قلبم برای اس ام اس هاش می تپید .
روزی 200 تا اس ام اس به هم میدادیم که 199 تاش دوست دارم عشقم، نفسم،
زندگیم، هستیم و... بود .
کاش برگردم عقب برگردم و همه ی گذشتمو مرور کنم ببینم چی شد ... کجا رو
اشتباه رفتم که این شد سرانجامم ...
اگه روزی ده بار بهش فک کنم به خدا عین ده با رو گریه می کنم و اشکم میاد
پایینو فقط میگم چرا؟ چی شد؟ چرا یهو رفتی؟؟؟
روزهامون با محبت میگذشت دنیا برام رنگی بود عین کارت پستال ... دو سالی از
دوس داشتن دو طرفمون میگذشت .
هفته ای چهار پنج بار همو میدیدیم ... همه ی تهرانو با هم گشته بودیم.
روزای قشنگی بود تا اینکه اون روز شوم رسید عصبانی بودم خیلی عصبانی همیشه
توی عصبانیت همدیگرو آروم میکردیم خیلی حالم بد بود.
کاش میتونستم بگم اون روز چم شده بود بهم زنگ زد برای اولین بار نه تنها
آرومم نکرد ... نمک به زخمم پاشید .
بهش گفتم با هم حرف نزنیم ... هیچ کدوم حالمون خوب نیست. یه چیزی به هم
میگیم فردا پشیمون میشیم از هم خجالت میکشیم .
گفت نه یا الان حرف میزنیم یا هیچ وقت .
خیلی داغون بود مشکل خودم رو فراموش کردم سعی کردم بفهمم چشه ولی نگفت
هرکاری کردم نگفت .
جون خودمو قسم دادم بازم انگار نه انگار ...
اونکه اگه یه بار جون خودمو قسم میخوردم تسلیم میشد، خیلی راحت گفت الکی
قسم نخور ... نمیگم.
نیم ساعت باهاش حرف زدم فقط تو این نیم ساعت قربون صدقش میرفتم ولی نه آروم
میشد نه اینکه میگفت چش شده بود .
آخر سر کم آوردم گفتم باشه من قطع میکنم تا تو آروم شی فردا باهات حرف
میزنم. گفت به خدا اگه قطع کنی دیگه نه من نه تو بازم چیزی نگفتم .
از درون داشتم خورد میشدم نمیدونستم چش بود و اینکه نمیتونستم آرومش کنم
بیشتر عصبیم می کرد یهو گوشی رو قطع کرد .
زنگ زدم Rejectکرد ... ده بار بیست بار زنگ زدم هر سری قطع میکرد بعدشم
گوشیشو خاموش کرد .
دو سه روز کارم این بود که به خطش زنگ بزنم و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش
است بشنوم .
خونشونم توی همون هفته عوض کرده بودن و من ازش هیچ شماره ای نداشتم .
دیگه گوشیشو روشن نکرد ... اشک شده بود خوراک روزانم چشام از گریه ریز شده
بود .
موهامو میریختم توی صورتم تا بابام چشای پف کردمو نبینه و ازم چیزی نپرسه .
به بهانه ی درس خوندن، از 8 صبح تا 8 شب مثلا کتابخونه بودم که از زیر نگاه
های ریز مامانم فرار کنم .
هرچی خانوادم بیشتر میپرسیدن چی شده؟
بیشتر طفره میرفتم و فشار درس و امتحانا رو بهانه میکردم. یک دقیقه یه بار
شمارشو میگرفتم و باز همون زنه که ازش متنفرم ...
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ....
کلافه بودم یه ماه گذشته بود و حتی یه بار هم باهام تماس نداشت.
هیچ مهمونی ای نمیرفتمو فشار درس و دانشگاهو بهانه میکردم روزامو به امید
تلفنش شب میکردم و شبا هم به امید زنگ زدنش گوشیمو روی ویبره زیر بالشم
میذاشتم .
هیچ آدرسی ازش نداشتم هیچ تلفنی نداشتم گریه میکردم و گریه هر روز براش
ایمیل میزدم ولی خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود زمین .
بعد از دو ماه یه روز به خودم نگاه کردم. چشام پف داشت. 9 کیلو وزن کم کرده
بودم ابروهام پر و صورتم پر مو شده بود .
خواهرم همه چیزو میدونست. یه روز نشست پیشم و گفت فکر کن مرد تموم شد .
اگه اون یه بار مرد تو داری هر روز خودتو با اون زنده به گور میکنی .
ولش کن و اون قدر توی اون روزا باهام حرف زد تا تونستم به زندگی عادیم یه
ذره شبیه شم .
منو برد آرایشگاه و اصلاح کردم. بعدشم دو سه روز رفتیم شمال. سعی کردم توی
دریا خودش و خاطراتشو دفن کنم. هرچی بیشتر به خودم میگفتم فراموشش میکنم،
یه چیزی ته دلم میگفت: کی رو خر میکنی؟ خودتو؟ من همه چی یادمه! با کلی
بدبختی خاطراتشو توی ذهنم کمرنگ کردم.
سعی کردم خودمو به درسم مشغول کنم. یک ماهی گذشت. یعنی 3 ماه هیچ خبری ازش
نبود تا اینکه یه روز بهم زنگ زد. وقتی شمارشو دیدم میخواستم جواب ندم.
دیگه قلبم براش نمی تپید. ولی باز یه دردی رو توی قلبم احساس کردم. خیلی
سریع جواب دادم.
خودش بود. همون عشق اول و آخرم. همون که همه ی زندگیمو فنا کرده بود...
فقط جواب سوالاشو میدادم. گفت سلام، گفتم سلام.
گفت خوبی؟ گفتم ممنون.
انگار یه مهر سکوت روی دهنم زده بودن. حتی نمیتونستم بپرسم کجا رفتی؟؟ فقط
میخواستم صداشو بشنوم. مطمئن شم که هنوز زنده است...
یه ساعتی پشت تلفن بود. ولی شاید فقط 5 دقیقشو با هم حرف زده بودیم. هر دو
ساکت بودیم.
بالاخره با هزار زور تونست بگه که خواهش میکنم یه بار بیا همدیگرو ببینیم.
نمیخواستم قبول کنم. ولی به خودم گفتم برم بهتره. این جوری همیشه به خودم
میگم اون منو ترک کرد. اون فراموشم کرد. هیچ وقت در اینده به خودم فحش
نمیدم که بگم تو نخواستی و غرور بیجای تو اجازه نداد دوباره با هم باشین.
این شد که قبول کردم و برای فردای اون روز قرار گذاشتیم.
چقدر عوض شده بود. کسی که تو عمرش لب به سیگار نزده بود، ماشینش بوی گند
سیگار میداد. طوری که دو سه بار از شدت بو داشتم بالا میاوردم... به روی
خودم نیاوردم. اون روزو یادم نمیره. 7 ساعت پیش هم بودیم.
ولی بازم مثل روز قبل فقط نیم ساعتشو حرف زدیم و بقیش به سکوت گذشت. فقط از
گوشه ی چشمم اشکامو پاک میکردم و اونم تند تند سیگار میکشید. یه هاله ای از
ابهام و چیزای گنگ جلوی رومه که نمیتونم روی کاغذ بیارم. ولی دوباره خواست
که با هم باشیم. خواست جبران کنه. اعتراف کرده بود که اشتباه کرده. یه سوء
تفاهم الکی اونو به این روز انداخته. ولی بازم نگفت که چرا سه ماه ترکم
کرده بود!
دلم میخواست توی گوشش داد بزنم و خودمو از ماشینش پرت کنم بیرون. بهش بگم
بسته. هرچی با زندگیم بازی کردی بسته. برو گمشو . برو بمیر. تو برام مردی.
تو سه ماه پیش مردی. ازت متنفرم... دلم میخواست شالمو در بیارم و اون بیست
سی تا موی سفیدی رو که کنار شقیقم در اومده بود رو نشونش بدم و بگم این
هدیه ی توئه. ولی بازم هیچی نگفتم.
ازم خواست هیچ وقت راجع به این سه ماه ازش نپرسم و من عین یه بچه ی بی
پناهی و گمشده ای که بعد از سالها مامانش و کس و کارش رو پیدا میکنه، فقط
خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم. اندازه ی سه ماه دلم میخواست توی بغلش
باشم. شونه های قوی و مردونش تمام بدنم و محاصره کرده بود. با همه ی توانش
منو توی بغلش فشار میداد. حس میکردم هر لخظه استخون هام میشکنه ولی بیشتر
خودمو توی بغلش جا میدادم.
دوباره با هم دوست شدیم. ولی به این شرط که من حق ندارم هیچ وقت بدونم اون
سه ماه چی شده!
8 ماه از دوستی دوبارمون میگذره. 4 ماه اول خیلی خوب بود. ولی باز داره مثل
قبل میشه.
کم توجه شده. بی محبت شده. روزی دو سه دقیقه بیشتر باهام حرف نمیزنه و من
روز به روز عشقم داره کم و کمتر میشه. کاش حداقل دلیل این کارشو میفهمیدم..
من دختر احمقی هستم که عاشقش بودم.
بار اول که ترکم کرد، اجازه دادم که با ماشین از روم رد شه.
بار دوم اومد و مطمئن شد که من هنوز نمردم. من دوباره این فرصتو بهش دادم
که اون نفسای آخرو هم ازم بگیره.
هیچ وقت نفرینش نمیکنم. دارم از دستش میدم . ولی اون قدر احمق و کودنم که
هنوزم دوسش دارم...
توی این 3 سال خیلی بهم هدیه داده:
تنهایی هام، اشکام، عقب موندن از زندگیم، ادامه ندادن کلاس ورزشی که میرفتم
اونم دقیقا وقتی که مربیم مطمئن بود میتونم قهرمان کشوری رو به دست بیارم،
موهای سفید کنار شقیقم، بی توجه شدن به درس و دانشگامو... همه هدیه های
ارزشمندی اند که عشقم برای مناسبتای مختلف بهم داده.
تنها حرف من به تو که عشق اول و آخرمی اگه یه روز اتفاقی این مطلبو خوندی:
اشکالی نداره، ما هم خدایی داریم!!!
من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو
یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته
باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به
من گفت: اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار
هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره
نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس
بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!