یک روز در روستا اسب پیرمردفرار کرد.همه گفتند چه بدشانسی!
پیرمرد گفت:از کجا معلوم؟
چند روز بعد اسب پیرمرد با یک گله اسب برگشت.همه گفتند چه خوش شانسی!
پیرمردگفت:ازکجامعلوم؟
چند روز بعد پسر پیرمرددرحالی که داشت یکی از اسبهارا رام میکرد از پشت اسب بزمین خورد و پایش شکست.
همه گفتند:چه بدشانسی! پیرمردگفت:از کجا معلوم؟
چند روز بعد ژاندارمهابه روستا آمدند و همه جوانان را برای جنگ بردند بغیر از پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
همه گفتند:عجب خوش شانسی! پیرمردگفت:از کجامعلوم؟؟؟؟
حالا زندگی ما هم پرازاین "ازکجامعلوم" است.پس بازم باید در همه حال شاکر و امیدوار بود.
چوناز کجا معلوم مشکلات و سختیهایی که مامیکشیم ،
دریچه ای باشد برای دیدن و حس کردن خوشبختی که روزی باید در این خوشبختی...
بازم ازکجا معلوم که این مشکلات واقعا مشکل باشند که ما داریم؟
از کجا معلوم که دوست نزدیک ما که همیشه لبخند زیبا روی لباش نشسته و موجب دلگرمی ما به زندگیه،
دلش پر از غم سنگینیه که حتی نمیتونه بازگو کنه.
پس بیایید بدون هیچ چشم داشتی مهربانانه حراج محبت کنیم.چون از کجا معلوم شاید.....