دوستای خوبم داستان عشق من هم خیلی طولانیه هم خیلی پیچیده است .
اگه بخوام بنویسم از شاهنامه فردوسی هم بیشتر طول میکشه. هم اینکه خیلی
خیلی غم انگیزه و من نمیخوام شماها رو با خوندن داستان خودم ناراحتتون کنم
چون عشق من بر اثر یه سانحه خیلی خیلی دلخراش از دنیا رفت.
ولی در حد یه چند خط بهتون توضیح میدم و پیشاپیش از اینکه اگه شما با خوندن
جملاتی که احساسم و نسبت به عشقم میگم ناراحتتون میکنه ازتون معذرت میخوام.
من عاشقش شدم و دیوانه وار دوسش داشتم اونم من و دیوانه وار دوست داشت طوری
که اگه یه روز هم دیگه رو نمیدیدیم اون روز بدترین روز عمرمون بود.
حتی با وجود اوردن رتبه نسبتا خوب که باهاش میتونستم رشته و شهر و دانشگاه
خوب قبول بشم رشته و دانشگاه و شهر خودم و انتخاب کردم چون نمیتونستم ازش
حتی یه روز هم دور بشم.
خلاصه تقدیر اجازه نداد ما با هم باشیم و اون بر اثر تصادف دم به دم جان
سپرد و منو تنها گذاشت.
الآن یک سال و خورده ای از اون روز نفرین شده میگذره و همچنان از ته دل
اسمش و فریاد میزنم ولی اینم بگم از خدای مهربون هیچ گله و شکایتی ندارم
چون میدونم همه کاراش از رو حکمت و حساب و کتابه.
و اما نامه من به عشقم:
امروز تقریبا یک سال و نیم از فوت تو میگذرد و من همچنان تو را فریاد میزنم
و تنها تو را میخوانم.
یک سال است که تو رفتی و من تنهای تنهایم.
یک سال است که هر دو- سه روز یک بار به سر مزار مبارک و شریفت می آیم و تو
را میخوانم.
یک سال است که هرشب به یاد تو میخوابم تا بلکه تو را در خواب ببینم اما
انگار من دیگر لیاقت دیدن تو را حتی در خواب هم ندارم.
میخواهم امروز از تو بنویسم از تویی که تنهایی هایم پر از خاطرات توست.
از تویی که پشت حصار خستگی ام نشستی و برایم نگاهت چه ماندگار شد. آن نگاه
های طلایی و رویایی ...
برای تویی که قلبم منزلگه یاد توست.
برای تویی که احساسم از آن توست.برای تویی که تمام هستی ام در نبود تو غرق
شد...
برای تویی که چشم هایم همیشه به راه تو دوخته شده است.با اینکه میدانم هرگز
ممکن نیست که برگردی.
برای تویی که هر لحظه ای دوری ات برای من مثل یک قرن است...
برای تویی که سکوتت سخت ترین شکنجه من است .
امشب دلم بی شمار گرفته است.برای تو برای مهربانی های تو.برای گرمی صدای تو...
من امشب برای تو مینویسم...نه امشب بلکه تمام عمرم را برای تو مینویسم و
میخوانم.
راه میروم و حرف میزنم و تنها تو را میخوانم.
من با تو از شوق این محال که دستم به دست توست شانه به شانه ی تو جای راه
رفتن پرواز میکنم.
آن لحظه های پر مات در انزوای خویش یا در میان جمع خاموش مینشینم موسیقی
نگاه تو را گوش میکنم.
در این شبانگاه دلواپسی دست هایم را به نردبان گریز می آویزم و در امتداد
پنجره های روشنایی و چشمان خون پالای شفق تو را فریاد میزنم.
اما صدایی از تو بگوش نمیرسد .
تورا چگونه نجویم وقتی که لحظه به لحظه نفس هایم را از تو دارم؟
تورا چگونه نبویم تا مادامی که تکه ای از وجود تورا بر بالشت خیال من میدوزند؟
روزهای دور یا خیلی نزدیک روزی میرسد که فرشته ای از آن سوی دنیا می آید و
سهمی از وجود تو برایم می آورد و امیدوارم که هر چه زودتر همان فرشته مرا
با خود به سوی تو ببرد...
ای کاش میدانستی که برای یافتن تکه ای از آرزوی دیدن مجدد تو تمام باغ های
خیال را پروانه وار جستم اما کو نشانی از تو؟
آیا حرفهای مرا از پس اشکهای نقره ایم میشنوی؟
آیا احساس مرا در میان طردی اقیانوس نا آرامم درک میکنی؟
آیا میدانی آن روز برای ماندنت چقدر دعا کردم.چقدر خدا را صدا زدم.
آن روز به تمام عمرم گریه کردم و با زاری و التماس ماندن تو را از خدا خواستم
اما روزگار چهره ی سنگدل خودش را به رخم کشید و تو رفتی و من را تنها
گذاشتی ...
آه ... نمیدانم چرا خدا با ما چنین کرد...شنیده ام که هرکه را بیشتر دوست
دارد بیشتر می آزاردش.
مگر خدا چقدر من را دوست دارد؟!
چرا خدای مهربانم گریه های مرا ندید...ناله هایم را نشنید...صدای قلبم
را...فریاد سکوتم را...نمیدانم چرا نمی شنود ؟
و تو ای ، ای پاره ی تنم آیا عطش با تو بودنم را درک میکنی
ای عشق من چرا تنهایم گذاشتی؟
مرا در این پس کوچه های نفرین شده تنهایی ، تنهایم گذاشتی...
ای کاش تو برگردی.
ای کاش میدانستی پس از رفتنت تن نحیفم را با کوله باری از علامت سوال با یک
حرف نا گفته در پس فریادهای بی صدایم تا به هرجایی که بگویی کشیدم و از ته
دل فریاد کردم:
ای خدا چرا؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟
خدایا این صدا را میشناسی؟
کوه ها سنگ ها بشنوید صدایم را...
آیا کسی هست که به من بگوید فلسفه نماندنش چه بود...!؟