دانلود رمان شبهای مهتابی
بخشی از این رمان :
امروز از همان اول صبح در انتظار این لحظه بودم و باخود حرف هایی را که باید می زدم چند مرتبه تکرار کردم. خوب می دانستم که این بار نباید کوتاه بیایم و دیگر زمانش رسیده که همه حرفهایم را بگویم ولی مثل این که راه گلویم مسدود شده باشد توان حرف زدن نداشتم.
روبرویش نشسته بودم و با غذایم بازی می کردم سرم پایین بود و حس می کردم باد کولر هر ان روسری حریرم را در هوا به پرواز در می اورد. با اینکه کاملا خودم را اماده کرده بودم ولی باز هم قدرت بیان از من سلب شده بود و خدا می داند چه در دلم میگذرد.
زیر چشمی نگاهی به چهره مردانه و مغرورش انداختم که به دود سیگارش نگاه می کرد وقتی متوجه نگاه من شد خیلی جدی و بدون کوچکترین عکس العملی به صورتم خیره ماند در دل به خود ناسزا می گفتم که چرا دعوتش را پذیرفتم و اکنون در مقابلش نشسته ام اما چاره ای نبود . همین طور که سیب زمینی سرخ شده درون بشقاب را زیرو رو می کردم به میز کناری هم نگاه کردم. انها نیز مثل ما جوان بودند با این تفاوت که فارغ از همه چیز می گفتند و می خندیدند . در دل حسرت خوردم و ارزو کردم کاش جای ان دختر بودم هنوز چشم از انها بر نداشته بودم که سیامک خیلی اهسته دستم را بین دستهایش گرفت و انگاه بود که مجددا نگاههامان با هم تلاقی کرد نگاهی غمگین و بی روح داشت ولی انگار می خواست چیزی را به من بفهماند چند مرتبه سرم را زیر انداختم و دباره نگاهش کردم ولی او ساکت و بی حرکت به من چشم دوخته بود .در این مواقع اصلا نمی توانستم وضع روحیش را درک کنم.
دستم را فشرد و بعد رها کرد .ظرف غذایم را که تقریبا دست نخورده مانده بود کنار زدم و روسریم را کمی جلو کشیدم . او سیگاردیگری روشن کرد و در حالی که دود ان را از ریه بیرون میداد گفت:
لینک دانلود رمان شبهای مهتابی در پایین :
shabhaye-mahtabi