زندگی تعداد نفسها نیست تعداد لبخندهای کسانیست که دوستشان داریم پس بخند دوست خوبم
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و تنها دل من
ما پیغام دوست داشتنمان را با دود آتش به هم میرسانیم / نمیدانم آن سو برای تو تکه چوبی هست ؟ من اینجا
جنگلی را به آتش کشیدم ...!
من برای نبر با تاریکی شمشیر نمی کشم ، چراغ می افروزم . زرتشت
مواظب باش به جزیره آدم خورها نری ، آخه تا بیای ثابت کنی آدم نیستی خوردنت ! چون اونها که فرشته ندیدن
ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه آنکه به هر قیمتی زندگی کنیم ،
آنکس که چرایی زندگی را یافت با هر چگونه ای خواهد ساخت
خدایا : زیباترین لحظه را نصیب کسی کن که زیباترین لحظه هایش را به خاطر بخشیدن زیباترین لحظه ها به دیگران قرار می دهد .
معبودا: مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه و راضی کن تا کوچکی چیزهایی که ندارم آرامش مرا بهم نریزد
امواج زندگی را بپذیر حتی اگر گاهی تو را به عمق دریا ببرد آن ماهی آسوده که بر سطح آب می بینی مرده است
خدایا : اسرار قدمهایی که برایم برمی داری بر من بگشا تا درهایی که به سویم می گشایی ندانسته نبندم و درهایی که به رویم می بندی به اصرار نگشایم
آموخته ام که وقتی نا امید میشوم خد اوند با تمام عظمتش ناراحت میشود و عاشقانه انتظار میکشد که به رحمت
او بار دیگر امیدوار شویم و آموخته ام اگربه آنچه خواسته ام نرسیدم خدا برایم بهتر از آن را فراهم کرده است
رسم دنیا فراموشیست ، اما تو فراموش نن که کسی در لابلای گذر زمان بیاد توست
اگر پنهانی از چشم ولی در خاطرم هستی ، وفادارم به عهد خود اگر اهل وفا هستی
اگر روزی دشمن پیدا کردی بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی ، اگر روزی تهدیدت کردند بدان در برابرت
ناتوانند ، اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست و اگر روزی ترکت کردند بدان با تو بودن لیاقت میخواهد
فراموش نکن قطاری که از ریل خارج شده ممکن است آزاد باشد ولی راه به جایی نخواهد برد
از کسانیکه از من متنفرند ممنونم آنها مرا قویتر می کنند
از کسانیکه مرا دوست دارند ممنونم آنان قلب مرا بزرگتر می کنند
از کسانیکه مرا ترک میکنند ممنونم آنان به من می آموزند هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست
از کسانیکه با من میمانندممنونم آنان به مم معنای دوست را نشان میدهند
خدایا کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد نمی رسد
اینجا زمین است . رسم آدمهایش عجیب است! اینجا گم که میشوی بجای این که دنبالت بگردند فراموشت می کنند
دردا که تبر خانه ای جز بیشه ندارد / از جنس درخت است ولی ریشه ندارد
من دوستان واقعی را در قلب خود حک کرده ام ، هر چند قلب من برای بزرگان کوچک است
بچه که بودیم بستنی مان را گاز میزدند گریه میکردیم ! چه بیهوده بزرگ شدیم روحمان را گاز میزنند میخندیم
بغض هایت را برای خودت نگه دار ، گاهی سبک نشوی سنگین تری
خواستی بدانی چقدر ثروتمندی ، پولهایت را نشمار ، قطره ای اشک بریز و
دستهایی که برای پاک کردن
اشکهایت را میایند بشمار....این است ثروت واقعی
اگر کسی دلت را شکست نفرینش نکن فقط دعا کن تکه های دلت زندگیشو نبره
دیگر به دنبال همراه اول نیستم اول راه همه همراهند ، این روزها باید به دنبال همراه آخر گشت
میگن درد را از هر طرف بخونی میشه درد ولی درمان را از آخر که بخونی میشه نامرد
مواظب باش واسه دردت به هر درمانی تن ندی
دقت کردین هیچکس به سکوت آدم نمیرسه همه منتظرن به فریاد آدم برسن
اعتبار آدمها به حضورشان نیست به دلهره ای است که در نبودشان حس می کنی
دوستی مدتش مهم نیست دوامش مهمه ، دوری و نزدیکیش مهم نیست یادش مهمه
کوچه ها را بلد شدم ، رنگهای چراغ راهنما ، جدول ضرب ، دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم اما
گاهی میان آدمها گم می شوم ، آدمها را بلد نیستم
فقط گوشه چشمی از نگاه خدا برای خوشبختی کافیست تو را به نگاه او می سپارم
مینویسم دوستت دارم نگو که تکراریست شاید روزی برسه که نباشم تا تکرارش کنم
به تعظیم انسانها اعتماد نکن زیرا تعظیم آنها مانند کمانی است که هرچه خمتر شود تیرش کشنده
تر است . کوروش کبیر
پل های پشت سرم را خراب کردم ....... از عمد .....راه اشتباه را نباید برگشت .
به که باید دل بست؟
غروری که فاصله را رقم زد
وقتی نگاهم میکرد تمام وجودم می لرزید تنها کسی بود که مرا اینگونه عاشق کرد دلم می خاست بدونه که چقدر دوستش دارم اما او همیشه بامن سرد و رسمی بود.
به خاطرش به علاقه خیلی ها پشت کردم اما بازهم........
یک روز به هم برخورد کردیم ازم دعوت کرد احساس خوبی داشتم اونروز خیلی حرف زدیم اما اینبار هم سرد و رسمی........
سالها گذشت درسمان هم تمام شد اخرین باری بود که می دیدمش یعنی میدانستم که این اخرین بار است اخرین حرف ما فقط یه نگاه بود ......
و دراخر گفت خدانگهدار......
من رفتم و اورفت، من با اندیشه او و او با اندیشه فرداها....
زمانی گذشت ،با خبر شدم که ازدواج کرده ،میگفتند او دیگر شاد نیست، نمیدانستم چرا ،من به تنهایی خود فکر میکردم..
سالها گذشت، او را دیدم، این بار جسم بی روحش را در مراسم خاک سپاریش، سردی جسمش مرا یاد سخنانش میانداخت، حرفهایی سردو بی روح....
دیگر نخندیدم ،از او هیچی به یادگار نداشتم جز یک نگاه..
دفتر خاطراتش بدستم رسید با اندوهی فراوان ان را ورق زدم ،اخرین نوشته اش مربوط به اخرین دیدارمان بود، خواندم نوشته را :
امروز برای اخرین بار دیدمش چقدر زیبا شده بود هم زیبا بود هم مهربان وقتی نگاهم میکرد دلم میلرزید برق نگاهش نگذاشت بگویم که چقدر دوستش دارم ...