مهرورزان زمانهاي کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
که در آنجا که تويي
بر نيايد دگر آواز از من
ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد
هر چه ميل دل دوست
بپذيريم به جان
هر چيز جز ميل دل او
بسپاريم به باد
آه
باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد
بيستون بود و تمناي دو دوست
آزمون بود و تماشاي دو عشق
در زماني که چو کبک
خنده مي زد شيرين
تيشه مي زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازي فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بيدردي شيرين فرياد
کار شيرين به جهان شور برانگيختن است
عشق در جان کسي ريختن است
کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است
رمز شيريني اين قصه کجاست
که نه تنها شيرين
بي نهايت زيباست
آن که آموخت به ما درس محبت مي خواست
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي
تب و تابي بودت هر نفسي
به وصالي برسي يا نرسي
سينه بي عشق مباد