صورتم را مي چسبانم به پنجره ، پنجره از داغي نفس هايم بخار مي گيرد. اطرافم سکوت است و سکوت ...دير زماني است که خود را در ميان اين سکوت که سطر سطر مي آيد و مي رود گم کرده ام .دســتهايت کجاست!حال که نوبت تو شد من را رها نکني ، رها کردي و رفتي و من هنوز در سکوت اين پنجره آمدنت را به انتظار نشسته ام ...
صورتم را مي چسبانم به پنجره ، پنجره از داغي نفس هايم بخار مي گيرد. اطرافم سکوت است و سکوت ...
دير زماني است که خود را در ميان اين سکوت که سطر سطر مي آيد و مي رود گم کرده ام .دســتهايت کجاست!
حال که نوبت تو شد من را رها نکني ، رها کردي و رفتي و من هنوز در سکوت اين پنجره آمدنت را به انتظار نشسته ام ...