سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک کلام حرف خودمونی

 

دانلود موسیقی خواب و آرامش
دانلود رمان میخواهم زندگی کنم
دانلود رمان عشق و هزار و یک شب
دانلود رمان در جستجوی بهار
دانلود رمان شبهای تهران
دانلود رمان لیلا
دانلود رمان زن قراردادی
دانلود رمان پری خانه پدر بزرگ
دانلود رمان وادی عشق و گناه
دانلود رمان زندگی دوباره
دانلود رمان اسیر تقدیر عشق
دانلود رمان ژالاب
دانلود رمان شایان
دانلود رمان چشمان وحشی
دانلود رمان بازی ایام
دانلود رمان عروس خانم کدومشونن
دانلود رمان رقص در خاطره
دانلود رمان غم های زندگی
دانلود رمان اشک مهتاب
دانلود رمان ماه عسل
دانلود رمان حس خفته
دانلود رمان لحضه عاشق شدن
دانلود رمان پریا
دانلود رمان تولد دوباره یک عشق
دانلود رمان عشق و هوس
دانلود رمان سالومه
دانلود رمان زمین عشق
دانلود رمان عشق تا ابد
دانلود رمان چشمان همیشه مست
دانلود رمان زن نیمه ی تنها
دانلود رمان شب شیشه ای
دانلود رمان کیش و مات
دانلود رمان رنج خورشید
دانلود رمان صورت پنهان
دانلود رمان سایه های عشق
دانلود رمان خاطره ها - غروب عاشقان
دانلود رمان آفتاب در پس سایه
دانلود رمان هم نوا با ترانه های دلتنگی
دانلود رمان نکند تنها بمانی
دانلود رمان ناقوس خاطره ها
دانلود رمان شبهای مهتابی
دانلود رمان رنگ گل نسترن
دانلود رمان عشق من خداحافظ
دانلود رمان دره های عشق
دانلود رمان صبح پشیمانی
دانلود رمان ویلای زعفرانیه
دانلود رمان سرنوشت
دانلود رمان گل یخ
دانلود رمان طلوع خوشبختی
دانلود رمان این روزهای بارانی
دانلود رمان قلب ستاره
دانلود رمان قلب شیرینم هدیه به تو

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود

 اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق

 را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. 
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که

 ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی

یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد

 و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود

 می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست

خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش

 به باریکی یک خط می شد. 
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به

 دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران

 خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها

حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ

کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای

واقعی حس کرد. 
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت

سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به

سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن

بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،

پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. 
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد

. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی

 پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

قفسه اش به شش تا رسیده بود. 
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر

 پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی

 باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت

 دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر

 به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون

 آنکه شرابی بنوشد، مست شد. 
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی

 با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل

 گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از

 آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات

 بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا

شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و

 به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر

 حرف زیادی نزد، تنها

کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:

 مست هستید، مواظب خودتان باشید. 
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.

در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را

پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به

 او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:

 دوست هستیم، مگر نه؟ 
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. 
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش

 نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. 
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش،

 هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،

در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت:

در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم،

 می توانید آن را برای من نگهدارید؟ 
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

 


ارسال شده در توسط amir

داستان عاشقانه آوا و پسر سرطانی
داستان جالب و خیلی زیبا عاشقانه و غمگین اثبات عشق
داستان جالب و بسیار زیبای عشق واقعی
داستان بسیار زیبای شاخه گل خشکیده
داستان سوتفاهم عاشقانه به نام اگر کمی زودتر
داستان کوتاه عشق رنگین کمان و مروارید
داستان فوق العاده زیبای ابراز عشق
علت دیوانگی
داستان غمگین و عاشقانه و بسیار زیبای \من اینو میدونستم
داستان بسیار زیبای انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم
داستان زیبای عشق و آرامش
داستان زیبای پالتو
* بهت گفتم دوست دارم * حتما بخونید
داستان زیبای ،زیباترین قلب
داستان بسیار زیبای عشق و دیوانگی
داستان زیبا و عاشقانه ی دلیل عشق
داستان زیبای دختر کوچولوی فدا کار
داستان کوتاه زیبای سیگار
داستان زیبای عشق واقعی
داستان عاشقانه وغمگین عشق مرده
داستان *عاشقان مرده* غم انگیز واقعی
داستان زیبای خراش های عشق مادر
داستان زیبا و پر احساسی *احساس مادرانه
داستان زیبای شب عید
داستان واقعی بغض دار
داستان زیبای عشق فراموش شده
داستان زیبای مادر بد بخت
رابطه دختر و پسر 1
رابطه دختر و پسر 2
رابطه دختر و پسر 3
رابطه دختر و پسر 4
رابطه دختر و پسر 5
داستان زیبای شرط عشق
داستان زیبای عشق بر خاک رفته
داستان زیبای تو اگه بری من میمیرم
داستان زیبای عشق حقیقی
داستان زیبای خیانت خاموش
داستان زیبای قلب
داستان زیبای دختر نادان
داستان زیبای ماجرای گوزیدن دختر دانشجو
داستان زیبای مرا بغل کن
داستان زیبای دخترک بینوا